هزار و یک شب

داستان کوتاه

هزار و یک شب

داستان کوتاه

قسمت دوم

در کوچه مگنولیا نزدیک گل فروشی خانم آنات زنگ در خانه بسیار کوچکی به صدا در آمد. ساموشا دختر کوچک خانواده به سمت در دوید و آن را باز کرد. مردی قد بلند و لاغر اندام با چهره ای رنگ پریده و اخمو پشت در ایستاده بود. مرد با صدایی نسبتا کلفت گفت: منزل آقای ایلرونان؟ ساموشا که خیلی ترسیده بود فقط سری تکان داد. در آن لحظه مایاشا برادر بزرگتر ساموشا دوان دوان به سمت در آمد و از خواهرش پرسید: کیه ساموشا ؟
او وقتی آن مرد را دید زبانش بند آمد و با صدایی لرزان گفت: ش ... شما کی هستین؟
- من آقای آرسالاس هستم و با گلائو کار دارم.
- با پدر چه کار دارید؟
- اگه پدرت خونست صداش کن بیاد دم در.
- ولی اون نمیتونه بیاد چون حالش بده و الان خوابیده.
- برو کنار بچه!
آرسالاس با عصبانیت این را گفت و وارد خانه شد.
آقای گلائو که از خواب بیدار شده بود گفت: چه خبر شده ؟ ... کیه اونجا ؟
آرسالاس جلو آمد و گفت: حالا دیگه منو یادت نمی یاد ؟
آقای گلائو که تازه مرد را به یاد آورده بود، با این که خوب میدانست او چکار دارد ازش پرسید: آقای آرسالاس ... با من چکار دارید؟
- اومدم پولم رو پس بگیرم، اگه یادت باشه ششصد گلور بود
آقای گلائو قبل از آنکه چیزی بگوید رو به بچه ها کرد و گفت: مایاشا، ساموشا برید توی اتاق و در رو ببندید، تا وقتی هم صداتون نکردم بیرون نمی یایید.
بعد از این که بچه ها به اتاق رفته و در را پشت سر خود بستن، آرسالاس گفت: بچه هات واقعا بزرگ شدن! آخرین باری که دیدمشون دختر کوچیکت دو سالش بود نه؟ اون موقع هم اومده بودم دنبال پولم ولی باز یه بهونه آوردی الان سیزده چهارده سالی میشه که این پولو از من گرفتی ولی هنوز پسش ندادی!

آقای گلائو جواب داد: با این که این مقدار پول خیلی ناچیزه ولی همون طور که خودت می بینی ما این پولو نداریم. باید صبر کنی تا دخترم دستمزد این ماهشو بگیره

- چهارده سال صبر کردم. یا پول منو میدین یا یه بلایی سرتون میارم که مرغای آسمون به حالتون گریه کنند.                                                                         
آرسالاس این را با عصبانیت گفت و به طرف در رفت. چند ساعت بعد خبر آتش سوزی خانه ای کوچک در کوچه مگنولیا همه جای شهر پیچیده بود ...

نظرات 4 + ارسال نظر
طن ناز 2 مرداد 1389 ساعت 07:42 ق.ظ http://white-soul.blogsky.com

گمانم با قسمت اول و دوم داستان نمی توان اظهار نظر درستی داشت. اما شروع خوبی است.

آرزو 13 مرداد 1389 ساعت 01:50 ب.ظ

مهسا جان تا اینجا که خوب اومدی. ببینم ادامه ش رو چه میکنی!

مائده و عرفان 14 مرداد 1389 ساعت 01:36 ب.ظ

مهساجان داستان خوبی است منتظر ادامه داستانت هستیم .

غزل 25 مرداد 1389 ساعت 10:03 ب.ظ

داستانت واقعا عالی بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد